در زمان گذشته مردی دلباخته دنیا بود که دوست داشت به ریاست و زرق و برق دنیا برسد،
در زمان گذشته مردی دلباخته دنیا بود که دوست داشت به ریاست و زرق و برق دنیا برسد، هرچه تلاش کرد از راه حلال به هدف برسد نتوانست. ناچار از راه حرام وارد شد، بازهم دستش به جایی نرسید. اتفاقاً کسی که از وضع و هدف او آگاه بود، به او گفت:
تو که برای رسیدن به مال و پست و ریاست از راههای حلال و حرام تلاش فراوان نمودی و به آرزویت نرسیدی اینک من راهی به تو نشان می دهم که اگر آن را پیمودی قطعاً به مقصود خواهی رسید. مرد گفت:
آن راه کدام است به من نشان بده.
گفت: دین تازه ای بساز، و مردم را به پیروی از آن دعوت کن تا دور تو گرد آیند و بدین وسیله به مال و ریاست دنیایی خواهی رسید.
آن مرد بدبخت فریب خورد و دین تازه ای اختراع نمود و بساط عوام فریبی را به راه انداخت. طولی نکشید عده زیادی را به دور خود جمع کرد و شهرت یافت، و در نتیجه ثروتی فراوانی اندوخت و بر جمعی ریاست نمود.
نا گاه از خواب غفلت بیدار شد و پیش خود گفت:
وای بر من! این چه خطای بزرگی بود که مرتکب شدم، برای دنیا بندگان خدا را گمراه کردم؟!
آنگاه تصمیم گرفت برای جبران این خیانت بزرگ، افرادی را که گمراه کرده بود به راه راست و دین حق برگرداند. او همه را جمع کرد و حقیقت مطلب را با آنان در میان گذارد و گفت:
راستش این است دینی را که من برای شما آوردم، بی اساس و ساختگی است، اکنون شما در راه باطل گام بر می دارید و اگر طالب سعادت هستید باید دست از دین ساختگی بردارید و دین حق را پذیرا باشد. ولی پیروانش ارزشی به سخنان او ننهادند و گفته های او را نپذیرفتند و گفتند:
آئین حق همان است که به ما آموخته ای. اینک تو خود از این برگشته و گمراه شده ای و دروغ می گویی که این دین ساختگی و باطل است.
مرد که چنین دید، زنجیر به گردن خود انداخت و سر آن را به زمین میخکوب کرد و گفت:
من هرگز بند زنجیر را از گردن خود باز نمی کنم مگر اینکه خداوند مرا ببخشد و توبه ام را بپذیرد.
خداوند به یکی از پیغمبران آن زمان فرمود:
به این مرد دینساز و گمراه کننده بگو آنقدر مرا بخوانی و ناله و زاری کنی که بند بند استخوانت از هم جدا گردد تو را نخواهم بخشید، مگر این که افراد گمراه شده را هدایت کرده و به راه راست برگردانی، و مردگانی را که به باطل کشانده ای زنده کنی و به راه حق هدایت نمایی.
?داستانهای بحارالانوار ج۹