در پیادهروی اربعین؛ به نیابت از شهدا قدم برداریم....
?سیدجواد تصمیم گرفت تا وقتی مسجد محله ساخته نشده، دهه اول محرم، طبقه بالای خونمون زیارت عاشورا بخونیم.
?اوایل حرفی نداشتم. بعدها که باید دو تا بچه مدرسهای و چای و صبحانه، را آماده میکردم، گفتم: من دیگه برات کاری نمیکنم. خودت نذر کردی، خودت هم کارهاش رو بکن. خسته شده بودم تا اینکه حساب کار را دادند دستم.
?صدای در خانه آمد. بچه ها گفتند: پسرعموی آقایی آمده، اسمش حسین هست. دوتا پسر هم داره. اسم هردوتاشون هم علی هست!
?تعجب کردم، سیدجواد همچین فامیلی نداشت. یک راست رفتند طبقه بالا برای زیارت عاشورا. خودش (حسین) پایین آمد و رفت توی آشپزخانه. هرچه به چشمام فشار آوردم، نتونستم صورتش را ببینم.
?با خودم گفتم: سیدجواد نابیناست. پس چرا چشم های من نمیبینه؟
یک پارچ بزرگ شربت درست کرد. دوسه لیوان ریخت و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت: این را به مادرتان بدهید و بگویید نمیخواهد برای ما کار کند. ما خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم.
?که یکدفعه از خواب پریدم. اشک میریختم و از حرفهام توبه کردم و تا ساخته شدن مسجد دیگر هیچ گلایه ای نکردم و هرسال مراسممان شلوغتر شد.
?جانباز شهید سید جواد کمال
?معرفی کتاب: چشم روشنی؛ انتشارات شهید کاظمی
#یاد_شهدا_باصلوات
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
?در پیادهروی اربعین؛ به نیابت از شهدا قدم برداریم….