#دمی_با_شهدا
02 تیر 1398
#مادران_آسمانی
رختهارو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده!
رفتم پیشش و بهش گفتم:
الهی بمیرم! مادر، تو با یه دست چه طوری این همه لباس رو شستی؟
گفت: ….
#دمی_با_شهدا
نگاهی احساسی و متفاوت