رب مادربزرگ
✨?????????
??????
??
?
✨ رب مادربزرگ ✨
تابستان که به آخر هایش میرسد تصویر حیاط قدیمی مادربزرگم پررنگ میشود…
آخرین روزهای تابستان همیشه جوش و خروش خاصی میان حیاط کوچک آن خانه قدیمی به راه می افتاد و بساط پختن رب پهن می شد.
دخترها و عروس ها می آمدند، گوجه فرنگی های تازه و قرمز که روز قبل از مزرعه چیده شده بود توی حوض کوچک خانه شسته می شد
برای ما بچه ها روزهای پختن رب بهشت شیطنت هایمان بود، لابه لای دیگ های رب و سبدهای گوجه میدویدم و با تفاله های گوجه گلوله های گوجه ای میساختیم
گوجه های له شده را توی دیگ ها میریختند و هر کدام از پسرها مسئول هم زدن یک دیگ بود و از اینجا رقابت میان نوه ها شروع میشد، مادربزرگ به دیگ ها سرکشی میکرد رب ها را می چشید و نظر میداد که “دیگ محسن دارد ته میگیرد” ، “میلاد زیاد هم نزن” ، “رضا اجاق خاموش شده”
پسرها همه ی حواسشان را میگذاشتند پای هم زدن دیگ رب
انگار که توی المپیاد جهانی شرکت کرده اند، نه اینکه پختن رب برایشان اهمیت داشته باشد، نه…برایشان مهم بود که تا سال آینده هرکس قیمه اش خوشرنگ شود می گوید:"ربِ دیگ محسن است “، آبگوشت هرکس خوب جا بیافتد میگوید” مهدی، خوب رب امسال را هم زده.”
هرسال رب یکی دوتا از دیگ ها سیاه میشد، یکی دو تا ته میگرفت و آخرش دیگ هایی ربشان بهتر میشد که وقتی پسرها خسته شده بودند و خوابشان برده بود مادربزرگ به دادشان رسیده و به جایشان هم میزد و حواسش به شعله ی اجاقها بود…
برای کسی مهم نبود که کدام دیگ رب بهتری دارد ، همه ی فامیل از همه دیگ ها یکسان سهم داشتند، همه برایشان مهم بود که تا یکسال غذاهایشان بوی دورهمی رب_پزان آخر تابستان و صفاو صمیمت خانه مادربزرگ را بدهد…
سالهاست که خانه ی مادربزرگ حیاط ندارد، باغچه و حوضش از بین رفته اند، اجاق ها و دیگ ها توی انباری خاک میخورند ، دیگر غذاهای خوش رنگ ولعاب فامیل بوی خاطره ها و دور همی ها را نمی دهند اما هنوز هم آخر تابستان و بوی رب تازه برای ما یادآور شیرین ترین خاطرات کودکی ست…