رفت و ديگر برنگشت
رفت و ديگر برنگشت
حبيب ابن مظاهر مي گويد: من جلوي خيمه نشسته بودم، ديدم كسي دارد از جلوي دشمن ميآيد. نگاه كردم، ديدم قُرَّه ابن قيس حَنزَلي است. حبيب ابن مظاهر مي گويد من او را مي شناختم، آدم بدي نبود. تعجب كردم كه در سپاه ابن زياد چه كار مي كند؟ جلو آمد، وقتي رسيد گفت: حبيب، ميخواهم با امام حسين ملاقات كنم. گفتم با امام حسين چه كار داري؟ گفت: عمر سعد مرا فرستاده، براي امام حسين پيامي دارم، مي خواهم به ملاقاتش بروم. به او گفتم شمشيرت را بگذار برو سلاحش را گذاشت و رفت. وقتي ملاقاتش با امام حسين عليه السلام تمام شد، آمد. من او را نگه داشتم و گفتم: قره ابن قيس من كه تو را مي شناسم، آدم بدي نبودي، چه شد به سپاه ابن زياد پيوستي؟ من علتش را نمي دانم اما نصيحتي ميكنم؛ حالا كه آمدي ديگر نرو. حالا كه به بهانة ملاقات با امام حسين آمدي ديگر برنگرد. بيا پيش ما بمان. من قول مي دهم جدّش، رسول خدا تو را شفاعت كند و بهشت را برايت آماده كند، ديگر نرو. خوشا به حال آنهايي كه نصيحت پذيرند. خوشا به حال آنهايي كه با يك موعظه، با يك تلنگر و با يك اتفاق بيدار ميشوند- قدري تأمل كرد و گفت: من بروم. من پيام آور بودم، بروم پيغام امام حسين را برسانم برميگردم. رفت و ديگر برنگشت