زندگی عاشقانه ی مذهبی #قسمت_بیست_و_سوم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_بیست_و_سوم
#خانمم_را_تنها_نمی_گزارم_۱
برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم. میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
تاریخ عروسی با رفتن امین یکی شده بود.
به امین گفتم :امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی …
خندید و گفت :میدانم. مگر قرار است شهید شوم؟!
گفتم :خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.
سر شوخی را باز کرد گفت :مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟ باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت: می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که ۱۰ روز و شاید هم ۱۵ روز طول میکشد. غصهام شد.
گفتم :تو هیچ وقت ۱۰ روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی ۳-۴ روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم…