زندگی عاشقانه ی مذهبی #قسمت_بیست_و_هفت
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_بیست_و_هفت
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
دو شب قبل از این که امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود : جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب سلام الله علیها منصوب شده است و پایین آن امضا شده بود.
گریه امانم نمی داد، گفت : زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟
گفتم به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.
قول داد آخرینبار باشد. گفتم : قول بده که خطری آن جا تهدیدت نکند.
خندید و گفت : این که دیگر دست من نیست! گفتم : قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.
گفت : باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور… اشکهایم امانم نمیداد…