زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_سی_و_دوم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی_و_دوم
#بازگشت_کوتاه_امین
وقتی امین از راه رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر را دیدیم، امین لبخند زد، من هم خندیدم.
انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود. آن لحظه گفتم:
آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد… ان شاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.
سکوت کرده بود، گویا برنامه ی رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت : به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم : کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن… تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
گفتم : میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی…
گفت : زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.
گفتم : امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم… دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم…
#ادامه_ی_داستان