زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_سی_و_سوم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی_و_سوم
#بی_هوا_گریه_می_کردم
من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله ی دیگری برای امین میخریدم.
او هم عادت کرده بود. میگفت : باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم : ببین اندازهات هست؟»
میگفت : مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری…
مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم : امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟ با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تک تک لباسها را پوشید.
گفتم : چقدر به تو میآید.
کلی خندید و گفت : زهرا! از آن جا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید! گفتم : شکی نیست.
میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
میگفت : چرا گریه میکنی؟
چرایی اشکهایم مشخص بود…
لباسهایش را که جمع کرد. گفتم : امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آن جا. انگار آن قدر شرایط آن جا بد بود که گفت :
نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم این جا میپوشم. خیلی از لباسهایش را حتی یک بار هم نپوشید.
لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم،
گفتم : به من، به پدر و مادرت رحم کن. تو همه ی زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام…