زندگی عاشقانه ی مذهبی #قسمت_سی_و_هشتم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی_و_هشتم
#منتظر_تماس_امین_هستم
با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.
۶ روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد…
باید زود جواب تلفن را بدهم.
پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت : نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از این جا دور باشد بهتر است. میگفتم : نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است…
بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم.
گفتم : زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.
برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده.
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.
خواهرم شروع به گریه کرد.
زنداداشم هم همینطور.
گفتم : چرا شما گریه میکنید؟»
گفتند : به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟
گفتم : من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟
زنداداشم گفت نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم. صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.