زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_چهارم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_چهارم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، ڟشلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
هیچ وقت فراموش نمیکنم، همان جلسه ی اول با پدرم سر صحبت را درباره ی شهدا باز کرد.پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
بعدها درباره ی این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت :نمیدانم چه شد که حرفهایمان این طور پیش رفت.
گفتم :اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!
اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
حتی پدرم به او گفت :تو بچه ی امروز و این زمونهای.چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟
گفت :حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.علاقه ی خاصی به شهدا دارم…
آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
مادرش گفت :از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم…
مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! همه خندیدیم.
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.که دیدیم و پسندیدیم… آنهم چه پسندی…
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
#ادامه_ی_داستان