#ســیـره_شهدا
? #ســیـره_شهدا
❣بعد از نماز بود.
با ساڪ وسایل جلوے مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخے و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را مےشناختم. پدر شهید بود. همان ڪه ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام ڪردیم و جواب داد. همه ساڪت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتے بعد سڪوتش را شڪست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدے، اما پسرم! پیرمرد مکثے کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشہ خندان ابراهیم رفت.
❣ چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفت بود .
چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. مےگفت: در مدتے کہ ما گمنام و بےنشان بر خاڪ جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر مے زد.
اما حالا! دیگر چنین خبرےبرای ما نیست.
مےگویند: شهداے گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا سلام الله علیها هستند. پیرمرد دیگر ادامہ نداد. سڪوت جمع ما را گرفتہ بود. بہ ابراهیم هادی نگاه ڪردم.
❣دانه هاے درشت اشک از گوشہ چشمانش غلط مےخورد و پایین مےآمد. مےتوانستم فڪرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا ڪرده بود؛
? #شهید_ابراهیـم_هادی ?