سیره_شهدا
20 خرداد 1398
#سیره_شهدا
نزدیک ظهر بود ، از شناسایی بر می گشتیم ، از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم ، آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهایمان خیلی درد می کرد ،
حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن ، صبر کردم تا نمازش تمام شد ،
گفتم ، زمین این طرف چمن است ، بیا این جا نماز بخوان !
گفت ،
اون جا زمین کسیه ، شاید راضی نباشه…..
#شهیدحسن_باقری
? یادگاران ، ج4 ، ص22
? اللهم عجل لولیک الفرج…?