#سیره_شهدا
25 دی 1397
#سیره_شهدا
روزی از مدرسه به خانه میآید ، درحالی که گونهها و دست های سرخ و كبودش ، حكایت از عمق سرمایی میكند كه در جانش رسوخ كرده است.
پدرش همان شب تصمیم میگیرد كه پالتویی برایش تهیه كند.
دو روز بعد ، با پالتویی نو و زیبا به مدرسه میرود ، غروب كه از مدرسه برمیگردد ، با شدت ناراحتی ، پالتو را به گوشه ی اتاق میافكند.
همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او مینگرند و مهدی درحالی که اشك از دیدگانش جاری است ، میگوید:
چگونه راضی میشوید من پالتو بپوشم ، درحالی که دوست بغل دستی من ، در كنارم از سرما بلرزد….
#شهیدمهدی_باکری
? سایت راسخون