#سیره_شهدا
#سیره_شهدا
بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت.
در عالم رویا ابراهیم را دیدم ، سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود!
از شوق نمی دانستم چه کنم ، چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم ، از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم:
بچه ها بیایید ، آقا ابراهیم برگشته!
ابراهیم گفت:
بیا سوار شو ، خیلی کار داریم.
به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم ، مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند ، همه او را خوب می شناختند.
ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت:
من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم ، یکی از این واحد ها را به نامش کن ، بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت:
آقا ابرام ، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره ! ، من چه جوری یک واحد به او بدم؟!
من هم حرفش را تائید کردم و گفتم:
ابرام جون ، دوران این کارها تموم شد ، الان همه اسکناس رو می شناسند!
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
من اگر برگشتم به خاطر این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم ، وگرنه من اینجا کاری ندارم!!
بعد به سمت ماشین حرکت کرد ، من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم …
او حتی بعد از شهادت …..
#شهیدابراهیم_هادی
? سلام بر ابراهیم ، ص 187
? اللهم عجل لولیک الفرج…?