#شال_سبز
20 فروردین 1398
#خاطرات_شهدا?
#شال_سبز
?چند ماہ بعد از عقد من و آقامحمد رفتیم بازار برای خرید. دو تا شال خریدم…
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدم..
?اما یه روز #محمد به من گفت :
خانومی اون شال سبزت رو میدیش به من؟حس خوبی به من میده..شما #سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم…
?گفتم : آره که می شه…گرفت و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش…تو هر ماموریتی که می رفت یا به سرش می بست..یا دور گردنش مینداخت …
?تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد #شهادت برام آوردن …
?محمدم رو که نگاه می کردم بهش افتخار می کردم..گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه می کردم..انگار سال ها ندیده بودمش، بعد همون لحظه بهش پیام می دادم و می گفتم بهت افتخار می کنم
به خودم می بالم که تو همسرم هستی.
راوی: #همسر_سادات_شهید #شهید_محمدتقی_سالخورده