#شهید_مهدی_زینالدین
08 خرداد 1398
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم حاج آقا خونه نبود.
از بچه ها هم که خبری نداشتم یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، اومد تو…
تا دید رخت خواب پهن هست و خوابیدهام، یک راست رفت توی آشپزخونه؛
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می اومد برام آش بار گذاشت .
ظرف های مونده رو شست، سینی غذا رو آورد،گذاشت کنارم .
گفتم: مادر چرا بی خبر؟گفت: به دلم افتاد که باید بیام….
#شهید_مهدی_زینالدین?