شهید پازوکی
🍃🌸شهید پازوکی ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت” هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.” سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید:” این الرجبیون” آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام🌸🍃
✨معجزه✨
🍃🌸کلیه هایش از کار افتاده بود. توی بیمارستان بستری اش کردیم. بهم گفت” باباجان! فردا یک گوسفند بکش و توی پاکدشت بین فقرا تقسیم کن، به نیت حضرت زهراسلام الله علیها”. فردا صبح همین کار را کردم. برگشتم بیمارستان. پرستار با لبخند آمد جلو و گفت” پدر جان معجزه! کلیه های پسرتان راه افتاد، امروز صبح”🍃🌸
✨جلوه گاه✨
🍃🌸یک چادر بزرگ زده بود سر خیابان آهنگ.اسمش را هم گذاشته بود جلوگاه. بچه های قدیم جنگ را جمع کرده بود. ماکت ساخته بود، تانک، تفنگ و خمپاره، یادگاری های جبهه را دور هم جمع کرده بود. آن جا را درست کرده بود برای دل خوش. اما شد الگوی اولین نمایشگاه های جنگ.✨🍃
✨تکه استخوان✨
✨🌸اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود.” رفته بودند خانه یکی از دوست های شهیددشان. همین حرف مادر شهید شد انگیزه شان. محل شهادتش را تا حدودی می دانستند. با علی محمودوند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی. فقط با چند تا بیل و کلنگ.✨🍃
✨حضرت عباس علیه السلام✨
🍃🌸گفتم فایده ای ندارد. این منطقه را بچه ها جند بار گشته بودند اما، مجید ول کن نبود. زیر لب” یا حضرت عباس مددی” گفت و راه افتاد رفت طرف دیگر دشت. اولین بیلی که زد استخوان ها پیدا شد. خاک ها را از روی کارتش کنار زدیم و فامیلی اش یادم نیست اما اسمش عباس بود. با قمقه پر آب. پشت پیراهنش نوشته بود ” فدای لب تشنه ات یا ابالفضل.”🌸🍃
✨مین✨
🍃🌸فکه بودیم، سال۷۴. منطقه پر از مین بود. کلی تجهیزات جنگی ، تانک و ماشین سوخته هم آنجا بود. یک لحظه ایستاد. به افق نگاه کرد و گفت ” یک وقتی می رسد، من نیستم . این جا زن و بچه، کوچک و بزرگ می آیند و می روند. هیچ کس هم ما را نمی شناسد.”
سال ۸۲ توی اردوی راهیان نور، همان جا ایستاده بودم درست همان نقطه. تمام دشت پر از آدم بود. می رفتند و می آمدند. کاروان پشت کاروان. آرام و بی خطر، پا می گذاشتند روی خاک فکه. هیچ کس هم نمی دانست چه کسی این جا از دل خاک ، آن همه مین را یکی یکی بیرون کشیده است.🍃🌸
✨تنها✨
🍃🌸دم دمای غروب که می شد ضبطش را بر می داشت، می رفت بالای سوله. زل می زد به افق و زار می زد. گله می کرد. به علی بدو بیراه می گفت. علی محمودوند ، رفیق چندین و چند ساله ی تخریب و تفحصش. از سالی که گردان تخریب پا گرفته بود با هم بودند. داد می زد” بی معرفت ! تو رفتی و ما را تنها گذاشتی؟” عاشق هم بودند. علی می گفت ” تا من هستم برای تو هیچ اتفاقی نمی افتد.” مجید هم از دستش شاکی شد. زیاد برای هم کری می خواندند.🍃🌸