#شهید_یوسف_کلاهدوز
13 خرداد 1398
مشغول کار منزل بودم حواسم از حامد پرت شد.
یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد….
او را به دکتر رساندم. سرش را پانسمان کردند….
خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود
و بگوید:
“چرا مواظب بچه نبودی؟” وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت….
گفتم: “خوابیده.” بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم….
فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت….
بعد گفت:"تقصیر من است که تو را با حامد تنها می گذارم
چاره ای ندارم. مرا ببخش.” وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم….
در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پای زندگی مان می ریخت.
#شهید_یوسف_کلاهدوز?