شوخی بود اما...
شوخی بود اما…
بالغ بر چهل سال سن داشت و کمک قایقران من بود در طول ماموریت نه زیاد حرف می زد ونه شوخی می کرد اما همینکه بر می گشتیم به سنگر ٬سنگر تجمعی که بیشتر افرادش از همشهریانش بودند سر سفره غذا که می نشستیم شوخی های فرهود گل می کرد که مثلأ امروز وقتی که خمپاره امد سید چنین میکرد و چنان میکرد. چند روز گذشت و فرهود دست از شوخیهایش بر نمی داشت که یک روز صبح جهت انجام مآموریت به راه افتادیم بین راه به من گفت سید برام دعا کن تا خدا مرا صاحب اولاد کند گفتم انشاالله که بچه دار شوی٬ اینجا حرفهایش جدی بود اما من دنبال فرصت شوخی می گشتم کم کم به خط نزدیک شدیم دشمن منطقه رابه صورت پراکنده زیر اتش داشت اما آتش دشمن سنگین نبود همینکه سینه قایق را به خاکریززدم فرهود از قایق بیرون پرید و رفت بالای خاکریز ایستاد قایق را خاموش کردم شلنگ بنزین قایق راکه حکم کلید قایق رابرای ماداشت کشیدم ودور دستم پیچیدم ٬روی بلند ترین نقطه خاکریز ایستاده بود وبه هور نگاه میکرد پشت سرش که رسیدم آنچان صدای سوت خمپاره راتقلید کردم که فکر کرد روی سرمان فرودمی آید مثل یک تکه چوب به زمین افتاد وسرازیری خاکریز که سور خورد دستش به آب رسید٬ خودم را به زمین انداختم و گفتم فرهود عمل نکرد دست وسورتش را تمیز کرد و راه افتادیم طرف سنگری که نزدیکی بود هنوزننشسته بودیم که یکی از مسولین محور آمد و گفت چند تیکه پل خیبری را باید تا جاده شهید همت ببرید کار سخت ونفس گیری بود اما خیلی برای من بهتر از انتقال شهید یا زخمی بود .باهزار زحمت این چند تکه پل رابه قایق بستیم وازبین نیزارها بیرون کشیدیم وراه آبراه را درپیش گرفتیم تاخود را به آبراه رساندیم چند خمپاره زمانی وغیرزمانی به بدرقه آمدند٬قدرت قایق گرفته شده بود وبه خوبی میدانستم که راه یک ساعت ونیم رالااقل چهار ساعت باید رفت وهمینطور هم شدساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که به جاده شهید همت رسیدیم ٬تا من وفرهود نمازمان را خواندیم شهر دار سنگر سفره را آماده کرده بود خسته وگرسنه پای سفره نشستیم وشروع به غذاخوردن کردیم اما هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که طبق معمول شوخیهای فرهود گل کرد اما آنروز دیگه فرصت حرف زدن به او ندادم وگفتم :فرهود میگما!وبچه ها هم که برای اولین باردیده بودند من جواب فرهود رامیدهم همه اصرار کردند که سید بگو …کمی لبخند چاشنی حرفهم کردم و گفتم :آقاماامروزهمینکه رسیدیم خط فرهود بالای خاکریز ایستاده بود رفتم پشت سرش صدای سوت خمپاره راکه کشیدم فرهود مثل یک تکه چوب افتاد وسر خورد تا دستش خور به آب هور ٬یکمرتبه انگشتش راروبه من گرفت وگفت :توبودی ؟آنروز بچه های سنگر خیلی خندیدند ولی فرهود قهر کردو دیگه با من حرف نزد
برچسبها: خاطرات سید عباس موسوی
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:47 توسط سید عباس موسوی