#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم ، از بس که آتش سنگین شد ، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر.
هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود ، تشنه و خسته و کوفته ، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر ، سنگر تاریک بود ، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.
دنبال آب میگشتیم که پیر مرادی داد زد:
پیدا کردم! و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: آخ جون ، و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم ، پیر مرد مقر از زیر پتو چیزی گفت: کسی به حرفش گوش نداد.
مرتضی پارچ رو کشید بالا و چند قُلُپ خورد.
به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید ، پارچ آب رو تکون داد و گفت:
این که یخ نیست ، این چیه؟!
حاج مسلم آشپز ، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت:
من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست ، اما کسی گوش نکرد ، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم : وای!.
از سنگر دویدیم بیرون ، هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا…!
که احمد داد زد:
مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! ، اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب نبات !!
اصلاً فکر کنید آب انار خوردید…
? موسسه مطاف عشق
? اللهم عجل لولیک الفرج…?