طنز جبهه
وضوی بی نماز
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند واز خجالت دشمن نابکار دربیایند.همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدندجزء عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت ومثل کنه چسبیده بودبه فرمانده که تورو جان فک وفامیلت مرا هم ببر،درسته که قدم کوتاهه ،اما برا خودم کسی هستم .وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رانرم کنه مظلومانه دست به سوی آسمان بلند کردونالید”ای خدا تویه کاری کن ،بابا منم بنده ات هستم !“چند لحظه ای مناجات کرد.یک هو دسستاش پایین آمد،رفت طرف منبع آب وضو گرفت ورفت به چادر.دل فرمانده لرزید.فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخونه وراز ونیاز کنه .اما وقتی به چادر رفت دید که عباس خوابیده ، صدایش کرد :هی عباس ریزه ……. خوابیدی ؟ پس واسه چی وضو گرفتی ؟ عباس غلطید و رو برگرداند وباصدای خفه گفت :”خواستم حالش را بگیرم!"فرمانده باچشمانی گرد شده گفت :"حال کی را؟عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتیش افتاده باشداز جاجهید ونعره زد:”حال خدا را،مگر حال مرا نگرفته !؟چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم .حالا که مو قعیتش رسیده حالم را می گیردوجا می مانم .منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم وبعد بیایم بخوابم .<یک به یک !>یک هو فرمانده زد زیرخنده و گفت :تو آدم نمی شی،یا الله آماده شو برویم .عباس شادمانه پرید هوا وفریادزد:“سلامتی خدای مهربان صلوات !”