عاشقانه
22 شهریور 1398
#عاشقانه ?
نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم?و گفت : چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد ب نفستون رفته بالادیگه? نشست رو به رویم خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون? نشستم!
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم،حالا انگار لال شده بودم
خودش جواب خودش را داد: رفتم #مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم: حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه? پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم
گوشه رواق نشسته بودم که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست? خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه ی دیگه دخیل بستم? که برام #خیر بشید! حالا فهمیدم الکی نبود که نظرم عوض شد. انگار #دست_امام علیهالسلام بود و دل من?
به روایت: همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم
محمدحسین محمدخانی ?