عبور از میدان مین 1️⃣ بخش اول
⭕️ عبور از میدان مین
1️⃣ بخش اول
عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال ۶۱ ، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جادهی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیونها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آنجا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو بهرو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ میکرد و بالای سرمان نفس آتشین میکشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینهکش رفتیم که با فریاد بچهها و مشاهدهی سیمخاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مینگذاری شده است.
میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچهها که در اردوگاه عقبه، نماز شبخوانهای حرفهای بودند، گفتم:
- چی شده؟ … شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه میکردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمیدادید … حالا اینجا دنبال جای امن میگردید؟!
که یکی از آنها آرام گفت:
هیسسس … حفظ جون در اسلام واجبه … اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی …
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بیسیمچیهایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرفهایی کردم که او رد و بدل میکرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بیسیمچی، بچههای تخریب نمیتوانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچهها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریقالقدس در بستان شنیده بودم، حالا باید میدیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچههای آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عدهای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همهی گردان داوطلب شده بودند و زودتر از همه، همانهایی که میگفتند حفظ جون در اسلام واجبه.
پسربچهای را دیدم که قبضهی آرپیجی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینهی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشناییاش گلولههای رسام و منورهای کمعمر بودند، در زیر شلیک آرپیجی و خمپاره، کنترل کردنشان ساده نبود. صادقانه عزمشان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و … انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. میخواستم گریه کنم. میدانستم آنچه را میشنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچهها روی مینها است.
نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دستهی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفهام کرد. اشکم جاری شد. آرپیجی به دستها شلیک میکردند و از روی اجساد شهدا میگذشتند. بدنها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی میکردند. پنداری آسمان با همهی ستارههایش در زمین خفته بود.
به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپیجیزن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشکهای درون کولهاش داشت میسوخت. صدای فش فش شعلهی گلولهها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامهی عملیات که نبرد شدت میگرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها میکردند که حداقل ۱۵ گلوله را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها میکردند. هر کدام ۱۵ دقیقه، با نوری سرخ میسوختند و آرام آرام فرود میآمدند و زمین و زمان را روشن میکردند.) گفتند همانجا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپیجیزن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان میخورند. با خود گفتم شاید آب میخواهد. سراسیمه و چهاردستوپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه میگوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمیرسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری میکرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون اینکه کوچکترین آه و نالهای بکند، آیات سورهی حمد را نفس نفس میخواند: الحمدلله رب العالمین … الرحمن الرحیم … خواند و آرام آرام سوخت.
اگر یک موشک آرپیجی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاهخود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرجهایش بر پشتش میسوختند، اینگونه با خدای خویش عشق میکرد.