عبور از میدان مین 3️⃣ بخش سوم
⭕️ عبور از میدان مین
3️⃣ بخش سوم
دقایقی بعد، یکی از بچهها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله میکرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جستوجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان نالهی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کلهام داره میترکه!
مدام مینالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را میکشید- جوریدم و پاک کردم.
چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش رسید که از بلندگوی نفربرها پخش میشد. دو تا از بچهها که حالشان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانسها را پیدا کنند.
چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانسها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت میزدم، اکثر مجروحها تمام کردهاند.
صدای فریاد بچهها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما میگشتند و به علت تاریکی هوا نمیتوانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتیای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس میکردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانسها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید … نیایید … اینجا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانسها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروحها را سوار آمبولانسها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب میشدم، نمیدانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از رانندهها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب.
همین که سوار آمبولانس شدم، خمپارهای درست خورد همان جا که لحظهای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی بهت گفتم بیا با ما بریم؟!
چون در خط نباید ماشینها با چراغ روشن حرکت میکردند، کمکراننده گاهی با چراغقوه، نگاهی به جلو میانداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبهرو میآمد. با روشن شدن چراغقوه، رانندهی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپهای خاک، متوجه کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغقوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپهی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحهای را زمزمه میکرد و میگریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت:
- این بچهها پدر و مادرهایی دارند که چشمانتظارشون هستند.(داودآبادی)