غلام سیاه بود و یک سگ و یک گردهی نان!
02 خرداد 1398
????:
غلام سیاه بود و یک سگ و یک گردهی نان!
یک لقمه نان میخورد و یک لقمه به سگ میداد!
مولای کریم ایستاد به تماشا! غلام سیاه را خوب ورانداز کرد و پرسید:
تو که بیشتر از گردهی نانی نداشتی! چرا سگ را شریک گردهی نانت کردی؟
گفت: یابن رسول الله! چگونه نان بخورم، در چشمهای حیوان گرسنه نگاه کنم و او را نادیده بگیرم؟
امام مجتبی علیه السلام به غلام گفت بمان تا برگردم؛رفت و پس از اندکی برگشت.فرمود: دیگر تو غلام نیستی! تو را از مولایت خریدم و در راه خدا آزادت کردم.آن گاه باغش را نیز به او بخشید و فرمود: با کریمان باید کریم بود!
مولای کریمان!ما بندگان دنیاییم! ما را بخر و در راه خدا از هوای نفس آزاد کن!