غم
?غم
▫️استاد علی صفایی حائری (عین.صاد)
در صحراى غمرنگ دنيا
من، با رؤياهاى بالغ، و آرزوهاى مست،
دنبال لالهى عشقى بودم كه رنج داغ نگيرد.
در جستوجوى عبث سوختم
با هجوم طوفانهاى داغدار، پر ريختم،
تا در غروب، غروب خامىهايم، فرياد تو را شنيدم.
اى فرياد نينوا
اى پيغام آشنا
تو نعمت رنج را برايم تفسير كردى.
در پاييز آرزوهاى مست،
تو، با آواز سبزت
زردى رنجهايم را بردى.
در صحراى غمرنگ دنيا
با اشک مهربانت، تو، داغ لالههاى محزونم را زدودى.
تو
تو از كدامين ابر مىنوشى كه اين گونه سرشارى؟
تو در كدامين آسمان ريشه دارى
كه اين گونه سرفرازى …
آوازهى او
در سينهى شب،
اين نكته مىگفت
اين شعله مىزد
با عزم رفتن
از رنج و از غم،
هم مىتوان ره توشه برداشت
هم مىتوان آسوده پر زد.
غم، آموزگار شاد شبهاست.
غم، آيينه دار روى دنياست.
غم، دعوت ديدار محبوب.
غم، بانگ بيدار سفره است.
آوازهى او،
آهنگ رفتن، در سينهام ريخت
آشفتهام كرد، آوارهام ساخت،
تا در من آويخت …
?و با او با نگاه، فرياد مى كرديم(مجموعه اشعار) خرداد ۶۲