#قصه_دلبری *
?شب میلاد حضرت زینب(س)، مادرش زنگ زد برای قرار #خواستگاری. به دلم نشسته بود. خالهام خندید: “مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست.”
با خنده گفتم: “خب #شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام.”
?برای صحبت رفتیم اتاق من.
زیاد سوال میپرسید. خاطرم هست که پرسید: “نظر شما دربارهی حضرتآقا چیه؟”
گفتم: “ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!”
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.
?نزدیک در به من گفت: “رفتم کربلا زیر قبه به امامحسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علیاکبرتون! هرکاری قرار بود برای #ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!”
?پرسید نظرت راجع به #مهریه چیه؟
گفتم: همون که حضرتآقا میگن!
بال درآورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تا سکه!
میخواست دلیلم را بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره!
حدیث هم برایش خواندم: بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او کمتر از دیگران باشد.
?عقدمان در امامزاده بود.
همیشه در فضای مراسم #عقد، کفزدن و کلکشیدن و اینها دیده بودم.
رفقای محمدحسین زیارتعاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا درو تخته را جور میکند. آنها هم بعد روضه مسخره بازیشان سر جایش بود. شروع کردند به خواندن شعرِ *رفتند یاران، چابکسواران…*
?برای کارت #عروسی، یک جمله از حضرتآقا با دستخط خودشان را انتخاب کرد:
?بسماللهالرحمنالرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشتهاست، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.
سیدعلیخامنهای
?برگرفته از کتاب * #قصه_دلبری *
خاطرات #شهید_محمدحسین_محمدخانی به روایت همسر