جاذبه ها ، همیشه به سمت پایین نیستند!!
جاذبه ها ،
همیشه به سمت پایین نیستند!!
کافیست پیشانیت به خاک باشد ،
به سمت آسمـان خواهی رفت …?
عراق ، پاسگاه زید ، ۲۷ تیر ۱۳۶۱ ، عملیات رمضان
? تصویر یک رزمنده تخریبچی که به حالت سجده به شهادت رسیده است.
▫️ عکاس: علی فریدونی
ا▫️?▫️?▫️?▫️
? شب #عملیات_رمضان ، پشت میدان مین رزمنده ها زمین گیر می شوند.
از میان ۱۵۰ داوطلب، ۲۰ نفر از آنان اجازه عبور از میدان مین را پیدا می کنند تا با گذشتن از آن، معبر پیشروی به سوی دشمن گشوده شود. … آن بیست نفر، به نوبت روی زمین غلت زده و تن خود را در معرض مین ها قرار می دادند و آنها را منفجر می کردند …و به این وسیله راه ستون نیروها به سمت دشمن باز شد.
فرم در حال بارگذاری ...
عبور از میدان مین 3️⃣ بخش سوم
⭕️ عبور از میدان مین
3️⃣ بخش سوم
دقایقی بعد، یکی از بچهها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله میکرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جستوجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان نالهی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کلهام داره میترکه!
مدام مینالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را میکشید- جوریدم و پاک کردم.
چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش رسید که از بلندگوی نفربرها پخش میشد. دو تا از بچهها که حالشان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانسها را پیدا کنند.
چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانسها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت میزدم، اکثر مجروحها تمام کردهاند.
صدای فریاد بچهها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما میگشتند و به علت تاریکی هوا نمیتوانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتیای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس میکردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانسها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید … نیایید … اینجا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانسها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروحها را سوار آمبولانسها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب میشدم، نمیدانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از رانندهها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب.
همین که سوار آمبولانس شدم، خمپارهای درست خورد همان جا که لحظهای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی بهت گفتم بیا با ما بریم؟!
چون در خط نباید ماشینها با چراغ روشن حرکت میکردند، کمکراننده گاهی با چراغقوه، نگاهی به جلو میانداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبهرو میآمد. با روشن شدن چراغقوه، رانندهی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپهای خاک، متوجه کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغقوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپهی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحهای را زمزمه میکرد و میگریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت:
- این بچهها پدر و مادرهایی دارند که چشمانتظارشون هستند.(داودآبادی)
فرم در حال بارگذاری ...
عبور از میدان مین 3️⃣ بخش سوم
⭕️ عبور از میدان مین
3️⃣ بخش سوم
دقایقی بعد، یکی از بچهها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله میکرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جستوجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان نالهی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کلهام داره میترکه!
مدام مینالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را میکشید- جوریدم و پاک کردم.
چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش رسید که از بلندگوی نفربرها پخش میشد. دو تا از بچهها که حالشان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانسها را پیدا کنند.
چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانسها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت میزدم، اکثر مجروحها تمام کردهاند.
صدای فریاد بچهها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما میگشتند و به علت تاریکی هوا نمیتوانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتیای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس میکردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانسها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید … نیایید … اینجا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانسها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروحها را سوار آمبولانسها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب میشدم، نمیدانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از رانندهها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب.
همین که سوار آمبولانس شدم، خمپارهای درست خورد همان جا که لحظهای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی بهت گفتم بیا با ما بریم؟!
چون در خط نباید ماشینها با چراغ روشن حرکت میکردند، کمکراننده گاهی با چراغقوه، نگاهی به جلو میانداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبهرو میآمد. با روشن شدن چراغقوه، رانندهی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپهای خاک، متوجه کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغقوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپهی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحهای را زمزمه میکرد و میگریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت:
- این بچهها پدر و مادرهایی دارند که چشمانتظارشون هستند.(داودآبادی)
فرم در حال بارگذاری ...
عبور از میدان مین 1️⃣ بخش اول
⭕️ عبور از میدان مین
1️⃣ بخش اول
عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال ۶۱ ، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جادهی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیونها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آنجا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو بهرو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ میکرد و بالای سرمان نفس آتشین میکشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینهکش رفتیم که با فریاد بچهها و مشاهدهی سیمخاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مینگذاری شده است.
میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچهها که در اردوگاه عقبه، نماز شبخوانهای حرفهای بودند، گفتم:
- چی شده؟ … شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه میکردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمیدادید … حالا اینجا دنبال جای امن میگردید؟!
که یکی از آنها آرام گفت:
هیسسس … حفظ جون در اسلام واجبه … اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی …
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بیسیمچیهایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرفهایی کردم که او رد و بدل میکرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بیسیمچی، بچههای تخریب نمیتوانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچهها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریقالقدس در بستان شنیده بودم، حالا باید میدیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچههای آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عدهای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همهی گردان داوطلب شده بودند و زودتر از همه، همانهایی که میگفتند حفظ جون در اسلام واجبه.
پسربچهای را دیدم که قبضهی آرپیجی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینهی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشناییاش گلولههای رسام و منورهای کمعمر بودند، در زیر شلیک آرپیجی و خمپاره، کنترل کردنشان ساده نبود. صادقانه عزمشان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و … انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. میخواستم گریه کنم. میدانستم آنچه را میشنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچهها روی مینها است.
نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دستهی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفهام کرد. اشکم جاری شد. آرپیجی به دستها شلیک میکردند و از روی اجساد شهدا میگذشتند. بدنها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی میکردند. پنداری آسمان با همهی ستارههایش در زمین خفته بود.
به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپیجیزن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشکهای درون کولهاش داشت میسوخت. صدای فش فش شعلهی گلولهها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامهی عملیات که نبرد شدت میگرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها میکردند که حداقل ۱۵ گلوله را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها میکردند. هر کدام ۱۵ دقیقه، با نوری سرخ میسوختند و آرام آرام فرود میآمدند و زمین و زمان را روشن میکردند.) گفتند همانجا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپیجیزن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان میخورند. با خود گفتم شاید آب میخواهد. سراسیمه و چهاردستوپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه میگوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمیرسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری میکرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون اینکه کوچکترین آه و نالهای بکند، آیات سورهی حمد را نفس نفس میخواند: الحمدلله رب العالمین … الرحمن الرحیم … خواند و آرام آرام سوخت.
اگر یک موشک آرپیجی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاهخود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرجهایش بر پشتش میسوختند، اینگونه با خدای خویش عشق میکرد.
فرم در حال بارگذاری ...
عبور از میدان مین 1️⃣ بخش اول
⭕️ عبور از میدان مین
1️⃣ بخش اول
عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال ۶۱ ، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جادهی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیونها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آنجا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو بهرو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ میکرد و بالای سرمان نفس آتشین میکشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینهکش رفتیم که با فریاد بچهها و مشاهدهی سیمخاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مینگذاری شده است.
میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچهها که در اردوگاه عقبه، نماز شبخوانهای حرفهای بودند، گفتم:
- چی شده؟ … شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه میکردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمیدادید … حالا اینجا دنبال جای امن میگردید؟!
که یکی از آنها آرام گفت:
هیسسس … حفظ جون در اسلام واجبه … اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی …
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بیسیمچیهایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرفهایی کردم که او رد و بدل میکرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بیسیمچی، بچههای تخریب نمیتوانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچهها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریقالقدس در بستان شنیده بودم، حالا باید میدیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچههای آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عدهای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همهی گردان داوطلب شده بودند و زودتر از همه، همانهایی که میگفتند حفظ جون در اسلام واجبه.
پسربچهای را دیدم که قبضهی آرپیجی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینهی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشناییاش گلولههای رسام و منورهای کمعمر بودند، در زیر شلیک آرپیجی و خمپاره، کنترل کردنشان ساده نبود. صادقانه عزمشان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و … انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. میخواستم گریه کنم. میدانستم آنچه را میشنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچهها روی مینها است.
نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دستهی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفهام کرد. اشکم جاری شد. آرپیجی به دستها شلیک میکردند و از روی اجساد شهدا میگذشتند. بدنها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی میکردند. پنداری آسمان با همهی ستارههایش در زمین خفته بود.
به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپیجیزن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشکهای درون کولهاش داشت میسوخت. صدای فش فش شعلهی گلولهها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامهی عملیات که نبرد شدت میگرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها میکردند که حداقل ۱۵ گلوله را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها میکردند. هر کدام ۱۵ دقیقه، با نوری سرخ میسوختند و آرام آرام فرود میآمدند و زمین و زمان را روشن میکردند.) گفتند همانجا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپیجیزن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان میخورند. با خود گفتم شاید آب میخواهد. سراسیمه و چهاردستوپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه میگوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمیرسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری میکرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون اینکه کوچکترین آه و نالهای بکند، آیات سورهی حمد را نفس نفس میخواند: الحمدلله رب العالمین … الرحمن الرحیم … خواند و آرام آرام سوخت.
اگر یک موشک آرپیجی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاهخود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرجهایش بر پشتش میسوختند، اینگونه با خدای خویش عشق میکرد.
فرم در حال بارگذاری ...
#تلنگر #داستانک
#تلنگر #داستانک
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که …
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
فرم در حال بارگذاری ...