مرحوم آیت اللَّه العظمی شیخ محمّد علی اراکی فرمود:
مرحوم آیت اللَّه العظمی شیخ محمّد علی اراکی فرمود: آخوند ملاّ علی باذِنه ای که خود یکی از شاگردان مخلص مرحوم آقا شیخ محمّد باقر اصطهباناتی شیرازی بود، نقل میکرد که ایشان فرمودند: مدّتی در تهران ساکن بودم و به تدریس میپرداختم، فقط یک ساعت وقت داشتم که آن را هم برای تنّفس و استراحت گذاشته بودم.
یکی از روزها طلبه ای آمد و اظهار کرد: به من کتاب شفا درس بدهید. من گفتم: دردرس عمومی شرکت کنید. گفت: خیر! حتماً درس خصوصی میخواهم. هرچه من اصرار کردم او حاضر نشد، سرانجام قبول کردم، ولی گفتم: من کتاب ندارم. گفت: مانعی ندارد، من یک کتاب دارم که یک شب پیش شما باشد و یک شب پیش من. درس را شروع کردیم و مدّتی بدین منوال گذشت.
یک روز که نوبت من بود و کتاب پیشم مانده بود، هرچه گشتم کتاب را نیافتم و پیش آن آقا شرمنده شدم، ایشان وقتی دید که کتاب نیست، رفت و برگشت و گفت: من میدانم کتاب کجاست. یک راست به سراغ بقچه ای رفت، آن را باز کرد و کتاب را از میان آن بیرون آورد و به من داد. من در حیرت فرو رفتم و گفتم: موضوع چیست؟
گفت: پیرمردی از اوتاد که خدمت امام عصر ارواحنا فداه مشرّف میشود، در خرابه ای از خرابههای شهر تهران سکونت دارد و من از او موضوع را پرسیدم، وی گفت: ساعتی که تو پیش آن استاد درس میخوانی، ساعتی است که آقا آن را برای معاشرت با زن خود گذارده بوده، لذا آن زن از دست تو، که وقت او را گرفته ای، ناراحت شده و کتاب را در فلان بقچه مخفی کرده است.
گفتم: تو چگونه با این شخص آشنا شدی؟
گفت: من مدّتی روحانی محلی بودم و از این طریق به ارشاد مردم میپرداختم، ولی پس از مدّتی احساس کردم که سوادم در مسائل اعتقادی کامل نیست و نمی توانم مردم را درست و صحیح هدایت کنم، لذا در مصرف سهم امام شبهه و شک کردم. روزی به مردم گفتم: اموال من از خانه و اثاث، همه مربوط به شماست، بیایید و آنها را ببرید.