مروری بر زندگــــی شهــــدا #شهید_عبدالصالح_زارع #به_روایت_همسر #قسمت_بیست_و_نه
مروری بر زندگــــی شهــــدا
#شهید_عبدالصالح_زارع
#به_روایت_همسر
#قسمت_بیست_و_نه
#راضی_شدم_برود_اما_برگردد!
احساس میکردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم میخورد.
راضی شدم که برود، خصوصاً این که گفت : ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آن جا ضروری است.
با خودم میگفتم: احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمیشوند و این یعنی این که خطر آن نزدیک به صفر است. این ها فقط برای امیدواری به خودم بود.
نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت میدادم همین مقدار بود نه بیشتر؛ حتی لحظهای و کمتر از لحظهای نام شهادت را به زبان نمیآوردم. حتی به آن فکر هم نمیکردم.
گفتم : هم دلم میخواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمیخواهد بروی… انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود!
میگفت : اگر من نروم، بقیه هم نروند! این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آن ها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد، باید مسلمین به فریادش برسند؟
#ادامه_دارد…