مروری بر زندگــــی شهــــدا #شهید_عبدالصالح_زارع #به_روایت_همسر #قسمت_سوم
مروری بر زندگــــی شهــــدا
#شهید_عبدالصالح_زارع
#به_روایت_همسر
#قسمت_سوم
#تنها_مردی_که_به_دلم_نشست…
از نظر بقیه همه چیز تمام شده بود، اما واقعاً برای من نه! برای اولینبار بود که کسی این همه به دلم نشسته بود. قبل از آن حتی رغبت دیدن خواستگارها را نداشتم. البته قصد جدی هم برای ازدواج نداشتم. یادم هست که آقا صالح هم اولینبار که آمدند، برنامهام همین بود که جواب رد بدم! اما بعد از آنکه باهم صحبت کردیم، قصه تغییر کرد… حالا این من بودم که دلم میخواست «صالح» مرد زندگیام باشد.
#روز_اول_ربیعالاول…
تمام دو ماه محرم و صفر لحظهای فراموشش نکردم. با اینکه در جلسات ابتدایی شماره تلفن همراهش را داده بود که اگر سؤالی داشتیم بپرسیم، اما نه من و نه او از آن استفادهای نکردیم. به ظاهر با جواب منفی خانواده باید همه چیز تمام میشد اما بهمنماه، روز اول ربیعالاول، آقا صالح دوباره آمد!
مادرش میگفت با وجود اینکه من هم موضوع را فراموش کرده بودم و حتی دنبال گزینههای دیگر میگشتم، اما صالح گفت دوباره به همانجا بریم، توکل به خدا!
#ادامه_دارد…