مروری بر زندگــــی شهــــدا #شهید_عبدالصالح_زارع #به_روایت_همسر #قسمت_هفدهم #اولین_سفر
مروری بر زندگــــی شهــــدا
#شهید_عبدالصالح_زارع
#به_روایت_همسر
#قسمت_هفدهم
#اولین_سفر
بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. میگفت مثل این است که یک معلم، دانشآموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده میشدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم میرفتیم و برمیگشتیم. سفرهایمان اغلب دیدار با خانوادهها بود؛ اصفهان، تهران، قم.
#خدمت_به_همه
وقتی به خانه پدرم میآمدیم، در عین سادگی و بیآلایشی بسیار شوخطبع بود. لحظاتی که صالح میآمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته میشد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام… کمک کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند.
یادم هست وقتی از محل کار برمیگشت، در اوج خستگی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و… داشت. چیدن میوهها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام میداد.
حتی اگر آنها میخواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل میگرفت و به راننده سفارش میکرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند.
پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکردهاند…
#ادامه_دارد…