مستمند و ثروتمند
حکایتی از کتاب #داستان_راستان
? مستمند و ثروتمند
رسول اكرم (ص) طبق معمول، در مجلس خود نشسته بود. ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند.
در اين بين يكي از مسلمانان - كه مرد فقير ژنده پوشی بود - از در رسيد. و طبق سنت اسلامي - كه هر كس در هر مقامي هست، همين كه وارد مجلسي می شود بايد ببيند هر كجا جای خالی هست همانجا بنشيند، و يک نقطه مخصوص را به عنوان اين كه شأن من چنين اقتضا مي كند در نظر نگيرد - آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جايی خالی يافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعين و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع كرد
و خودش را به كناری كشيد، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو بچسبد؟!
- نه، يا رسول الله!
- ترسيدي كه چيزي از ثروت تو به او سرايت كند؟
- نه، يا رسول االله !
- ترسيدي كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟
- نه يا رسول االله !
- پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشيدی؟
- اعتراف مي كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمی از دارايی خودم را به اين برادر مسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم؟
مرد ژنده پوش : ولی من حاضر نيستم بپذيرم.
جمعيت: چرا؟
- چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگيرد، و با يک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.