معرفی شهید مصطفی زال نژاد؛
???????
?
?
?معرفی شهید مصطفی زال نژاد؛
آقا مصطفی در روز 22 آبانماه سال 1361 به دنیا آمد که همزمان با روز تولدش آوردن سیزده شهید به شهرستان آمل بوده است.
آمادگی را در مهدکودک سعدی، دوران ابتدایی را در مدرسه آیتالله فرسیو، راهنمایی نیز نبوت و دبیرستان هنرستان شهید زالنژاد سپری کردند، دوران دانشجویی هم در دانشکده فنی ساری در رشته مهندسی الکترونیک گذراند، پس از فارغالتحصیلی در دانشکده در سال 83 برای دوران خدمت سربازی جذب سپاه پاسداران شد و از همان دوران بدلیل علاقمندی به سپاه و خدمت به نظام در سپاه قدس تهران ماندگار شد.
پس از ازدواج در سال 85 در همان سپاه قدس تهران ماندند تا اینکه در سال 89 منتقل به ورامین شده و سپس به آمل آمدند.
?حاجآقا دوران کودکی آقا مصطفی چگونه بود؟
پدر شهید:هر چه از مصطفی بگویم کم گفتم، از همان دوران کودکی حرف گوش کن بود اگر چه همه بچهها در دوران کودکی شلوغی دارند آقا مصطفی در کنار شلوغی بسیار حرف گوش کن بود. توی هیئت کمک حالم بود از همان سال 77 عضو هیات شد و مداح خوان هیئت مذهبی آل طاها شد؛ از بچگی بسیار پرتلاش و فعال بود و با تنبلی زیاد سرخوشی نداشت و در فامیل به عنوان فردی زرنگ و فعال معروف بود به گونهای که در ییلاق اندوار علاوه بر کمک دست بودن مادربزرگش، همه به کمک وی حساب میبردند.
?حاج خانم آقا مصطفی بچه چندمتان بود؟
مادر شهید؛ فرزند اولم بود که بعد از وی خدا بهم دو فرزند پسر و دختر داده است.
?چه حسی به شما دست داد وقتی متولد شدند؟
مادر شهید؛خیلی خوشحال بودم با توجه به اینکه زمانی که به عقد همسرم در آمدم قرار شده بود با پدر و مادرشوهرم زندگی کنم، آنها از تولد اولین فرزندم بسیار خوشحال شدند با وجود آن که در گذشته سختیهای بسیاری برای گذران زندگی وجود داشت. دعای پدر و مادرشوهرم موجبی بر تربیت فرزند صالحم شد چرا که پدرشوهرم فردی بسیار مذهبی بود و از ایشان برای زندگی به ویژه تربیت فرزندانم درس میگرفتم.
مصطفی مورد توجه پدرشوهرم بود زیرا زمانی که شهید چهارسش بود برادرشوهرم به شهادت میرسند، در روز شهادت پسرشان، مادرشوهرم تفنگ اسباببازی برایش خریده بود و در آن سال با این تفنگش بازی میکرد و با بالشتهای خانه سنگر درست کرده بود تا با تفنگش بازی دفاع از دشمن بپردازد، در همان شب اطلاع دادند که عمو حسینش به شهادت رسید، پدرشوهرم گفت: این بازیهای مصطفی با تفنگش بیجهت نبود چون انگار بهش الهام شده و به نحوی با بازیهایش میخواست به گونهای آمادگی خبر شهادت پسرم را برساند.
?چی شد وارد هیئت مذهبی شد؟
پدر شهید؛ زمانی که در هنرستان به تحصیل میپرداخت دامادمان که در هیئت آل طاها مداحی میکرد در هنرستان به آقا مصطفی گفت که مداحی کند و ایشون نیز قبول کردند از صدایشان خوششان آمد و پیشنهاد حضورش در آل طاها دادند این شد که برای همیشه هیئتی آل طاها شد. در ابتدا مداحی زیاد وارد نبود ولی با تمرین و علاقمندی به مداحی توانست به عنوان مداح خوب و دائمی هیات آل طاها قرار بگیرد.
همسر شهید؛به فرموده امام محمدباقر:"یک مومن باید یک روزش بهتر از روز قبلش باشد” آقا مصطفی نیز روزگارش به این حدیث بود و هر روزی از زندگیاش میگذشت به سمت سیر و صعودی و در سیرتکاملی بود.
?از آشنایی شهید و ازدواجتان بگویید؟
همسر شهید: آشنائیتم با شهید بسیار جالب بود، بنده از فعالان هیات آل طاها هستم و از همان بچگی فعالیت گستردهای در زمینه مذهبی داشتم و در همان کودکی به چادر علاقمند و بر سرم میگذاشتم. آن زمان در بسیج دانشآموزی و در اتحادیه بسیج دانشآموزی در مهدیه حضوری فعال داشتم که از همان اتحادیه با هیات مذهبی آل طاها آشنا و جذب شدم قبل از اینکه آقا مصطفی جذب این هیئت شوند.
سال 84 همزمان با فاطمیه دلم خیلی گرفته بود احساسی بهم دست داده بود اینکه نیاز به یکی دارم تا درکم کند، آقا مصطفی که در هیات بودند قصد کرده بودند که “چهله” بگیرد یعنی نیت کرد تا چهل روز وارد آمل نشود، منم در آن همان زمان که در امامزاده ابرهیم آمل به تدریس قرآن میپرداختم نذر کرده بودم که یکی را پیدا کنم تا درکم کند یعنی همسری پیدا شود تا هم احساسم باشد. در آن زمان سفره ختم انعام بین همهیاتیهای پایگاه بسیج گرفتم. در همین ایام جلسهای از سوی رئیس هیات آل طاها در منزل یکی از دوستان گذاشته بودند و در آن جلسه آقا مصطفی به همراه رئیس هیات آمده بود، طی مسیر ایشان منو دیدند و بعد از آن به محفل سخنرانی رفتند و سخنان بنده را شنیدند و گفتند که از نوع رفتار، صحبتها و حجابت خوشم آمد و در همان جا علاقمند شدند و به خانوادهشان گفتند. برای معرفیام به خانوادهاش ابتدا نگفتند برای خودم میخواهم گفتند برای یکی از دوستان ولی بعدش عنوان کردند که برای خودم هست.
خانوادهاش گفتند که تو تازه 23 سالهات شده ازدواج برات زوده
? @shohda_shadat
?
???????
با شهدا تا شهادت, [۲۱.۱۲.۱۸ ۱۰:۳۵]
???????
?
?
و پولی برای پسانداز ازدواج نداری گفتند: خدا بزرگه به این ترتیب ایشان نخستین خواستگاریشان را به خانه ما آمدند.
زمان خواستگاری ایشان با توجه به فرزند ارشد و فرهنگی بودن والدینم پیش خود تصور کردم که نسبت به این خواستگاری سخت بگیرند و جواب منفی دهند. پدر و برادرم عضو هیئت بودند و به نوعی آقا مصطفی را میشناختند، زمانی که گفتم ایشان خواستگاری کردند و جواب منفی دادم گفتند که چرا اینکار رو کردید ایشان فرد خوبی هستند.
بهدلیل دودلیام از خانوادهام خواستم که برم مشهد مقدس تا در آنجا به جوابم برسم چون همزمان با خواستگاری آقامصطفی خواستگار دیگری با موقعیت خوب داشتم. در حرم امام رضا(ع) استخاره کردم که صفحه 313 سوره طه” قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی ، وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی” آمد که به نوعی شرح حال صدر آمد. بر مبنی این آیه به خواستگاری ایشان جواب مثبت دادم. در زمان خواستگاری نیز صحبتها زیاد طولانی نشد و زیاد بر مهریه، شیربها و کالا دو تا خانواده فشار نیاوردند. ایشان بر فعالیتم مبنی به شغلم به عنوان طلبه و مبلغ در بیرون از منزل مشکلی نداشتند. در سال 84 به نام سال پیامبراعظم(ص) عقد کردیم در حالی که “نامم خدیجه و نام ایشان مصطفی بود” و در روز مبعث نیز مراسم عقد و ازدواجمان بود و فرزند اولمان نیز به نام زهرا(س) دختر پیامبر، فاطمه زهرا گرفتیم.
پس از ازدواج سه سال تهران زندگی کردیم، طی این سالها زندگی زناشویی اگر چه شاید اختلافنظرهایی بین دو فرد وجود دارد اما این اختلافنظرها بر زندگی زناشویی ما تاثیری منفی نمیگذاشت. آقامصطفی شوهری مهربان، صبور و دلگرم بودند. زمانی که دلخوری بینمان پیش میآمد هیچ وقت قهر نمیکردیم بایکدیگر حرف میزدیم اما دلخوریهامون را هم داشتیم.
از ثمره این ازدواج یک دختر 9 ساله و پسر 3 ساله به نامهای فاطمه زهرا و محمدطاها است.
یادم هست در دوران هفت ماهه بارداری پسرم محمدطاها، آقامصطفی به سوریه رفتند تا زمانی که پسرم یک ساله شد به آمل برگشتند.
?اولین حضورشان در سوریه در چه سالی بود؟
همسر شهید: اولین حضورش در سوریه در سال 88 بود که مصادف با بهمن ماه میشد، که در این سفرهای ماموریتی یک بار من و دخترش همسفرش شدیم. در آن سالها هنوز جنگ سوریه آغاز نشده بود.
ایشان برای ماموریتهای امنیتی زیاد به سوریه میرفتند و حتی زمانی که به آمل منتقل شدیم نیز به سوریه میرفتند.
شاید باورتان نشود چهار سال از ماه مبارک رمضان را بدون آقامصطفی گذراندم یعنی از رمضان سال 92 تا رمضان امسال ایشان در سوریه به سر بردند و آرزویم بر پختن یک افطار و سحری برای ایشان به دلم ماند تا اینکه امسال با گلایهام سه روز مانده به عیدفطر به منزل آمدند و سه روز آخر ماه رمضان را با ما گذراندند.
بیشتر مواقع بدلیل ماموریتها در کنار ما نبود اگر چه طی سالهای زندگی زناشویی کنار هم نبودیم اما روحا و قلبا کنار هم بودیم زیرا نسبت به هم علاقمند بودیم.
یکی از شبهات رایج بین مردم ما بر اینست که هر کدام از شهدای مدافع حرم به اجبار ماموریت شغلیشان آنها را برای جنگ به سوریه میفرستند و این رفتنها به خواست دلشان نیست، آیا به این گونه است و شهید زالنژاد براساس اجبار و الزام به این ماموریت رفتند؟
متفکر به سئوال مطرح شده پاسخ میدهد:
همچین چیزی صحت ندارد، شاید ماموریت باشد اما اینکه به اجبار یا الزام باید در جنگ سوریه حضور یابند کذب است زیرا خودم شاهد بودم که آقامصطفی به دلیل علاقمند بودن به ماموریتها حضور میرساندند و حتی یک بار گفتند که اگر نظامی هم نبودند باز هم به سوریه میرفتند.
زمانی که صحبت از سوریه میشد چشمانش برق میزد و با علاقه وافر از آنجا میگفتند و شوروهیجان به تعریف از وقایع سوریه میپرداختند.
?از سوریه چه میگفتند؟
همسر شهید: بیشترین حرفش از جنگ ناعادلانه سوریه و مظلومیت دختر امام علی(ع) بود، طی ماموریتهایشان به سوریه در سال 91 زمانی که جنگ بود، ما را سوریه بردند.
قرار شده بود که برای زندگی یک ساله به سوریه برویم، یادم هست که آذرماه سال گذشته بود دوره سه ماه را گذارنده بودند که بسیار طولانی گذشت به گونهای که از نیامدنشان بچهها نیز اذیت شدند، در همانجا به منزل زنگ زد و با شور و خوشحالی عنوان کرد که به من پیشنهاد ماموریت یک ساله را در سوریه دادند و با مطرح کردن این عنوان، خواستند که من نیز رضایت دهم تا این دوره یک ساله را بگذارنند، گفتم: آقامصفطی یک سال دوری از شما برای من و بچهها سخته اما میدانم که باعث خوشحالیت و پیشرفت کاریات میشود اشکالی ندارد و موافقت میکنم.
میدیدم که هر دفعه به سوریه میرفت شکوفاتر میشد و این رفتنها موجبی بر پیشرفت کاریاش میشد و از این پیشرفتهایش برایم سخن میگفت. در آنجا فرماندهی یک قرارگاه مخابراتی را به او داده بودند.
?
???????
???????
?
?
که در آن قرارگاه بسیار فعال و پرتلاش بود به گونهای که برای اجرای عملیاتی، ایشان باید قبل از آغاز عملیات میرفتند در آن مکان و مکانسنجی و آماده میکردند تا عملیات به اجرا درآید که این کارشان بسیار سخت، حساس و مهم بود.
آقامصطفی سر نترسی داشت و در عکسهایی که نشان میداد تعریف میکرد که در کنار این دکلها به فاصله 100 متری که داعش بودند حضور دارم که زمان تیراندازی صدای آنها را میشنیدم.
?و آخرین ماموریت؟
همسر شهید؛ آخرین ماموریت شهید زمانی بود که پدرم براثر سانحه رانندگی یک هفته فوت شده بودند و به دلیل علاقمندی به پدرم، بیتابیهای من از فوت پدر و دل نگرانیهایش برای من از ماموریت برگشتند، دو هفته برای مرخصی آمده بودند که طی این دو هفته پشتسرهم بهش زنگ میزدند بیا که کارها روی زمین مانده است. البته افرادهایی را به جایش گذاشته بودند اما آنقدری که ایشان به کارشان سرعت عمل داشتند ظاهرا آنها نداشتند. حتی میدیدم که جسمش اینجا بود اما فکر و ذهنش آنجا بود، بهشون گفتم بهتره بری و به کارهای آنجا برسی چون ظاهرا بهت خیلی نیاز دارند.
50 روز در آنجا بود تا زمانی که حلب آزاد شد به مرخصی آمدند و این مرخصی سه هفتهای بود. برای رفتن برنامهریزی کرده بود تا این بار به دلیل بیقراریهای مادرم، ما رو نیز همراه خود ببرد. حتی همه چیز را آماده و مکان را مشخص کرده بود ما نیز پاسپورتها را گرفته که برایشان کار فوری پیش آمد، به ما گفت که در این فصل هوای آنجا خیلی سرده کمی گرمتر شد شما را حتما با خودم میبرم بنابراین سفر مشهد مقدس را برنامهریزی کردند و به همراه مادر و برادرم یک هفته مهمان امام رضا(ع) بودیم. بعد از سه هفته به سوریه برگشتند. سوم بهمن آخرین ماموریتشان بود.
?نحوه شهادتشان چگونه بود؟
همسر شهید؛مقر اصلی شهید در قرارگاه حضرت زینب(س) در دمشق بود که در یک دانشگاهی استقرار داشتند صبح حادثه یکی از دوستانش به ایشان زنگ زدند که در منطقه درعا چند نقطهای را از رزمندگان گرفتند و ما به آنجا باید برویم ایشان هم به دلیل مسئولیت کاریشان و حس وظیفهایش به همراه دو نفر از افراد غیرایرانی راهی شدند که بین مرز درعا و اردن به شهادت رسید. در واقع در آن منطقه کمین کرده بودند تا آنها را زنده بگیرند که قسمتشان شهادت بود.
با وجود کارهایی که در آن جا داشت کمتر پیش میآمد تا صحبتی کند اما بعد از شهادتش با تعریف همرزمانش و فرماندهانش در سوریه میگفتند که ایشان در آنجا چقدر مثمرثمر و مفید بودند. دوست نداشت بگوید که مدافع حرم است و زمانی از وی میپرسیدند که چکار میکنی میگفت: مهندس الکترونیک هستم.
?
?
???????