#نفس #استغفار
#نفس #استغفار
?مجنون شتری در وطن داشت، این شتر بچه دار شده بود. مجنون آمد شتر را برداشت و خواست به دیار لیلی برود، سوار بر شتر شد و شتر را هی کرد و هی کرد و از آبادی بیرون برد و آرام آرام روی شتر، فکرش به لیلی رفت و غافل شد، شتر هم داشت میرفت یکدفعه مجنون دید شتر ایستاد، به خود آمد دید که به آبادی برگشته. از آبادی دوباره این را هی کرد و هی کرد و چوبش زد و از آبادی بیرون رفت و دوباره در فکر لیلی رفت و از خودش بیخود شد، بعد از مدتی دید دوباره داخل آبادی، در همان خانۀ خودشان برگشته. نگو که این (شتر) لیلی اش، همین بچه اش است دائماً به سمت بچه بر می گشت. او (مجنون) در فکر لیلی می رفت، او (شتر) در فکر بچه اش میرفت.
?حالا حرکت ما هم همین است، دائماً یک هی، یک پی و یک حرکتی می کنیم بعد نفس را رها می کنیم می بینیم سر جایش برگشته، انگار بچه گذاشته و باید استغفار زیاد کرد که این قسمتش حل شود.