نوشته آقای محمد محمدی اشتهاردی بر گرفته از کتاب نگاهی بر زندگی امام کاظم علیه السلام
شقیق بلخی که از عرفای عصر امام کاظم علیه السلام بود می گوید: در سال ۱۴۹ هجری [۱۲۲] به سوی مکه برای شرکت در مراسم حج حرکت [ صفحه ۱۳۵] می کردم، وقتی که به منزلگاه قادسیه رسیدیم، در آنجا چشمم در میان جمعیت به چهره ی زیبای جوانی افتاد که لاغر اندام و گندمگون بود و روی لباسش، لباس مویین پوشیده بود و تنها در مکانی نشسته بود،
با خود گفتم: «این جوان باید از صوفیان باشد و می خواهد سربار مردم گردد، سوگند به خدا نزدش می روم او را سرزنش خواهم کرد.» نزدیک او رفتم، به من متوجه شد و فرمود: ای شقیق!
《اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم》 از بسیاری از گمانها بپرهیزید چرا که بعضی از گمانها گناه است. (حجرات / ۱۲)
سپس مرا به خودم واگذاشت و رفت، با خود گفتم: حادثه ی عظیم و عجیبی دیدم، این جوان از نیت پوشیده ی من خبر داد و نام مرا به زبان آورد، حتما او عبد صالح و ممتاز خداست، به دنبالش می روم و از او می خواهم که مرا حلال کند، به دنبالش رفتم، او را گم کردم و دیگر ندیدم تا اینکه در منزلگاه «واقصه» او را دیدم نماز می خواند، بندهای بدنش در نماز می لرزید و اشک از چشمانش سرازیر بود،
با خود گفتم: پیدایش کردم، اکنون نزدش می روم و از او می خواهم مرا حلال کند، نزدیکش رفتم، پس از نماز به من تو متوجه شد
و فرمود: ای شقیق!
《انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی》 من هر که را توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد و سپس هدایت شود، می آمرزم.» (طه / ۸۲)
سپس مرا به خودم واگذارد و رفت، با خودم گفتم این جوان از ابدال و نمونه های بی نظیر است، زیرا دوباره از نیت پوشیده ی من خبر داد.
به مسیر خود ادامه دادیم تا در منزلگاه زباله آن جوان را دیدم، کنار چاهی ایستاده و در دستش کوزه ی پوستی هست و می خواهد از آب آن چاه بیرون آورده و بنوشد، ناگاه آن کوزه از دستش رها شد و در میان چاه افتاد، دیدم به سوی آسمان نگریست و چنین با خدا مناجات کرد:
《انت ربی اذا ظمئت الی الماء و قوتی اذا اردت الطعاما》 «تو ای خدا! هنگام تشنگی، پروردگارم هستی و هنگام گرسنگی تو هستی که غذایم را می رسانی.»
《اللهم سیدی! مالی غیرها فلا تعدمنیها》«ای خدای من و سرور من! غیر از این ظرف را ندارم، آن را به من بازگردان.»
ناگاه سوگند به خدا دیدم آب چاه بالا آمد، آن جوان دستش را دراز کرد و کوزه را از سر آب گرفت، و آن را پر از آب کرد، و با آن آب وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند، سپس به تل ریگی متوجه شد و مقداری ریگ برداشت و در میان آن ظرف ریخت، و آن را حرکت داد و آشامید، نزدش رفتم و سلام کردم، جواب سلام مرا داد، گفتم: «از زیادی آن نعمتی که خدا به تو داده به من نیز غذا بده.» فرمود:
«ای شقیق، همواره نعمت خدا، به طور آشکار و نهان به ما می رسد، به خدای خود حسن ظن داشته باش.» سپس ظرف را به من داد، از آب آن نوشیدم، ناگاه آن را فالوده ی بسیار شیرین یافتم، سوگند به خدا هرگز نوشابه ای لذیذتر و خوشبوتر از آن را نیاشامیده بودم، سیراب و سیر شدم به طوری که چند روز اشتهای غذا و آب نداشتم.
شقیق ادامه می دهد: دیگر آن جوان را ندیدم، تا اینکه نیمه های شب او را در کنار آبگاه در مکه در حال نماز دیدم، با راز و نیاز و زمزمه ی و گریه ی مخصوصی نماز می خواند، او تا صبح همچنان مشغول عبادت بود، پس از نماز صبح، کنار کعبه رفت و هفت بار طواف کرد، و از آنجا بیرون رفت، به دنبالش رفتم،
ناگاه غلامان و جمعیتی را بر گرد او دیدم، برخلاف آن چه قبلا او را تنها می دیدم، جمعیتی در اطرافش بودند و بر او سلام می کردند، از بعضی از کسانی که نزدیکش بودند پرسیدم «این جوان کیست؟»، گفت: این جوان موسی بن جعفر علیه السلام… است. گفتم: «از بروز عجایب و شگفتیها در زندگی هر کسی در شگفتم مگر از بروز آن عجایب در وجود این آقا.» (از چنین آقایی، چنان کرامتهای بزرگ تعجبی ندارد و عادی است).
?نوشته آقای محمد محمدی اشتهاردی بر گرفته از کتاب نگاهی بر زندگی امام کاظم علیه السلام