#همراه_با_بهشتیان
03 فروردین 1399
#همراه_با_بهشتیان
#شهید_سید_عبدالحمید_قاضی_میرسعید
قدرشناس ?
یه شب بارونی ?بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها ??و ظرف ها.
همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده.
گفتم: «اینجا چیکار می کنی⁉️مگه فردا امتحان نداری؟»
?دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و
گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. ?
دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..».❄️
? حرفش رو قطع کردم و گفتم: “من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدر شناس هستی برام کافیه”
?نشریه امتداد،شماره11،صفحه35