#همراه_بابهشتیان
#همراه_بابهشتیان
نوجوانی سیزده چهارده ساله بود
بعثی ها سعی می کردن با او مصاحبه کنن و علیه نظام استفاده کنن.
درب اردو گاه باز شد
به همراه فرمانده یه زن هندی وارد شد
تا چشمش به نوجوان افتاد کنار او رفت تا با او مصاحبه کنه.
خواست با او صحبت کنه
اما نوجوان گفت : تا حجابت رو رعایت نکنی با تو حرف نمی زنم .
زن کیفش رو باز کرد و یه روسری دراورد و سرکرد
بعد از نوجوان پرسید:
برای چی درس و مدرسه رو رها کردی اومدی جبهه❓
نوجوان گفت: به زور اومدم
_ یعنی تو رو به زور به جبهه اوردن❓
_ نه خودم به زور از پدر و مادرم اجازه گرفتم تا به جبهه بیام
_ یعنی پدرو مادرت رو دوست نداری
❓
_ نه پدر و مادرم رو
مثل چشمام دوست دارم
_ پس رهبرت باعث شده
از چشمات جدا بشی❓
_ نه رهبرم قلب منه
او رو مثل قلبم دوست دارم
استخباراتی عصبانی شد
و گفت: یعنی چی که
به اندازه ی قلبم دوست دارم ❓
و اون آزاده ی به ظاهر کوچک ؛ با دلی به وسعت دریا و قدرت کوه پاسخ داد?
انسان بدون چشم می تونه زندگی کنه اما بدون قلب هرگز ???
?برگرفته از کتاب سیزده ساله ها