#وقتی_نیستی_آرامش_ندارم...
مروری بر زندگــــی شهــــدا
#شهید_عبدالصالح_زارع
#به_روایت_همسر
#قسمت_پانزدهم
#وقتی_نیستی_آرامش_ندارم…
از صبح تا ظهر با اینکه زمان زیادی طول نمیکشید، اما دلتنگش میشدم! برای آمدنش لحظهشماری میکردم.
گاهی که به ناچار شب را در محل کار میماند، وقتی به خانه میآمد احساس میکردم هفتههاست که از او دور شدهام. ساعتهای آن شب برایم به سختی میگذشت.
فردا وقتی به خانه میرسید، به صالح میگفتم، تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار میمانی آرامش ندارم. اگر میشود شبها برگرد.
تمام تنهاییها و سکوت را با نبودن او یکجا حس میکردم.
#دلتنگش_میشدم
چیزی که لحظات نبود او را سختتر میکرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت و شلوغیش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بخواهد بساط شوخی را برای من فراهم کند، این کار را میکرد و اجازه نمیداد شاد نباشم.
میگفت «من هم دلم میخواهد نمانم، اما گاهی مجبورم…» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش میکرد کمتر شبی را در محل کار بماند. اما واقعاً دلتتنگش میشدم و بارها و بارها این را به او گفته بودم.
#ادامه_دارد…