پسرک فلافل فروش قسمت هفدهم
پسرک فلافل فروش
قسمت هفدهم
هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند
بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه
مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در
بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنهگران، وقت او را گرفته بود. بعد هم
تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش ميآمد.
براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود.
قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت
شناخت بهتر خدا بهره ببرد.ماشين
يكي از دوستان مسجدشخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته
نميكرد.
در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر ع فعاليت داشتيم، بهترين
روزهاي زندگي ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچهها
حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت
شاه عبدالعظيم ع
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچهها كه
هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و…
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين
راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و… از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد!
ادامه دارد….