کرامات امام زمان
?کرامات امام زمان?
?شفای پسر بچه سنّیِ حنفی
⏺اسم من سعید است.۱۲ ساله هستم و حدود یک سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دکترها جوابم کرده بودند. ۱۵ روز قبل،شب چهارشنبه که به مسجد جمکران آمدم در خواب دیدم که نوری از پشت دیوار به طرف من میآید.ابتدا ترسیدم، امّا بعد خودم را کنترل کردم.
⏺آن نور آمد و با بدن من تماس پیدا کرد و رفت.نور آن قدر زیاد بود که نتوانستم آن را کامل ببینم. بیدار شدم و دوباره خوابیدم.صبح که از خواب بیدار شدم،دیدم که میتوانم بدون عصا راه بروم و متوجه شدم که حالم خیلی خوب است.
⏺تا شب جمعه در مسجد ماندیم.آن شب مادرم بالای سرم نشسته بود و قرآن میخواند.احساس کردم کسی بالای سر من آمد و جملاتی را فرمود که فهمیدم باید یک کاری را انجام دهم. سه مرتبه هم جملات را تکرار کرد.
⏺به مادرم گفتم: مادر!شما به من چیزی گفتی؟
گفت:نه!
گفتم:پس چه کسی با من حرف زد؟
گفت: نمی دانم.
⏺هر چه سعی کردم تا آن جملات را به یاد بیاورم،متأسفانه نشد و تا الآن هم یادم نیامده است.
⏺اهل زاهدان هستم. از منطقه سنّی نشین ایران به مسجد مقدّس جمکران آمدهام تا مولایم مرا شفا دهد. دوست دارم زنده باشم. دوست دارم درس بخوانم. من کلاس پنجم ابتدایی هستم و در مدرسه «محمّد علی فایق» درس میخوانم.
⏺یک غده سرطانی در قسمت شانه،لگن و شکمم بود که روز به روز مرا ضعیف تر میکرد؛نمی توانستم قدم از قدم بردارم. دکترها از درمان من مأیوس شده بودند؛ بعضی از دکترها هم به مادرم گفتند که باید پای مرا قطع کنند.
⏺از سه ماه قبل که برای نمونه برداری مرا عمل کردند،نتوانستم از خانه بیرون بیایم. توی رختخواب افتاده بودم و توانایی راه رفتن نداشتم.
⏺وقتی از همه جا و همه کس مأیوس شدیم،مادرم مرا به جمکران آورد.او مطمئن بود که آقا امام زمان (علیه السلام)به ما جواب رد نمی دهد چون او پسر فاطمه(علیها السلام)است و او گداهای در خانه خود را دست خالی ردّ نمی کرد.بله!مادرم مطمئن بود که مریضی من در قم خوب میشود.
⏺الآن هم که همه بیماریام بر طرف شده است و امام زمان (علیه السلام) شفایم داده است،احساس واقعاً خوبی دارم.وقتی به دکترها مراجعه کردم،باور نکردند که بیماری من بهبود یافته باشد. یکی از دکترها به مادرم گفت که مرا پیش کدام دکتر برده است؟
⏺مادرم گفت:ما دکتر دیگری داریم. پسرم را در قم به مسجد جمکران بردم و امام زمان(علیه السلام)او را شفا داد.پزشکها گفتند که حتماً به قم و به جمکران خواهند آمد».
⏺مادر نوجوان سرطانی شفا یافته میگوید: «ببخشید!من از یک جهت ناراحت و از یک جهت خوشحال هستم و لذا نمی توانم درست صحبت کنم. ناراحتی من این است که مجبورم از این جا بروم و خوشحالیم از آن جهت است که فرزندم شفا پیدا کرده است.
⏺پسرم یک سال و هشت ماه مریض بود. یک سال با درد ساخت و سوخت امّا چیزی به من نگفت تا ناراحتی اش خیلی شدید شد و دردش را اظهار کرد.
⏺او را پیش دکترهای زاهدان بردم. گفتند که باید این بچه را به تهران ببرید. او را به تهران آوردم و نمونه برداری کردند و گفتند: غده سرطانی است. من بی اختیار شده و به سر و صورتم میزدم.
⏺از آن روز به بعد که مرض او را فهمیدم،خواب راحت نداشتم و نمی دانم شبهای طولانی را چطور میگذراندم. خواب به چشمان من نمی آمد. آنچه بلد بودم این بود که اول به نام خدا درود میفرستادم و «الله اکبر» و «لا اله الا الله» میگفتم. چندین دوره تسبیح «لا اله الا الله» گفتم. بعد! به نام محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و بعد به نام حضرت مهدی و بقیه انبیای الهی صلوات فرستادم؛ وقتی خواببه چشمم نمی آمد، نمی خواستم بیکار باشم.
⏺مادر! دکترها چه گفتند؟
آنها میگفتند: الان که بچه را از بین بردی برای ما آوردی؟بیماری پسرت سرطان است و علاجی ندارد.
گفتم: تقصیر من نیست. پسرم چیزی به من نگفت.
به پسرم گفتند: چرا چیزی نمی گفتی؟
گفت: من نمی دانستم که سرطان است.
به هر حال دکترها عصبانی شدند. چهار دکتر ما را جواب کردند. به بعضی از دکترها التماس کردم که گفتند: شیمی درمانی میکنیم تا چه پیش آید.
⏺چند جلسه شیمی درمانی کردند و هنوز او را زیر برق نگذاشته بودند که سعید را به مسجد جمکران آوردم. وقتی به این جا آمدیم، روز سه شنبه بود. سعید،شب چهارشنبه،ساعت سه بعد از نصف شب که تنها بود و من توی مسجد بودم،خواب میبیند.وقتی من آمدم، دیدم که او بدون عصا راه میرود. گفتم: سعید جان! زود برو چوب را بردار! چرا بدون عصا راه میروی؟
گفت: من دیگر میتوانم با پای خودم راه بروم و احتیاجی به عصا ندارم. مگر من نیامدم این جا تا بدون چوب راه بروم؟
من و برادرش گفتیم که لابد شوخی میکند، امّا او گفت: من شفا گرفتم و بعد خوابش را تعریف کرد.
برادرش گفت:اگر راست میگویی، بنشین!سعید نشست.
گفت: بلند شو! سعید برخاست.
گفت: سینه خیز برو!رفت.
سعید کاملا خوب شده بود.الحمدللّه