#کرامت_شهدا
#کرامت_شهدا ?
?چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد? و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با #حسین رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم? از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای #شمالیه. تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک? بود.
?بقیه داستان رو از زبان #سیاوش می نویسم.
?من کارمند بانک هستم و امسال #اربعین واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم #نجف اشرف. تو ایران?? شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی? بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم.
?خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم? بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار? جور کردم و خواستم با ماشین? برم سمت میدان #صدرین نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.»
?اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم? من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه #دوبرابر اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار? بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من #تجربه_ندارم خواستن سرم کلاه بزارن.
?جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه #جوون عراقی از راه رسید? فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من? منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم? منم می خوام #برم همین جا. بیا با هم? بریم.
?منم خیلی خوشحال شدم? از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به #عراقی ها تو ذهنم? ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️
?من خوشحال بودم که یه همچین #فرشته ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود? و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش #اعتماد پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش? که هزینه ماشین? رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم?
?حتی #برنگشتم ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای? بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا #پیاده_شم. خیلی ناراحت شدم? من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و #میرفت.
?اون جوون خداحافظی کرد? و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم? که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من #کمک_کرد و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم. گفتم نکنه اونم خواسته سرم #کلاه_بزاره?
?یه نگاه به کیفم? کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت? بلکه همه پول #کرایَمو هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم? برخورد اون #راننده ها. پیدا شدن سر و کله این #جوون. محبتی? که در حق من کرد. اون نوع #رفتنش ..
?اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون #جوون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی?? می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه #فرشته بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون #مهربون عراقی. تو صفحهی اینستا گرام? هم داستان رونوشتم و #منتشر کردم.
?چند روز بعد به طور اتفاقی عکس? همون جوون رو تو #اینستاگرام دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم? اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود #شهیدحسین_ولایتی. به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓
من این آقا رو می شناسم. این کجا #شهید شده؟!
?داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من #مطمئنم این عکس #همون_جوونه. بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده? بهش گفتم که من اصن ایشون رو #آبان ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید? بهش گفتم #مطمئنی شهید شده و مفقود و… نیست.
?واسم توضیح داد و متوجه #قضیه شدم. یه کلیپ? هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش #حسینه.با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که #خودشه.
همون جوونی? که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد?
✍پ ن:
#آدم وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول #وسعت پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در #خوبی هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست #خاطره ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر? می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. #حسین اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا.
#حسین همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده??
#شهید_حسین_ولایتی_فر
راوی: سیاوش ثباتی
? علی علیان