کربلا این جاست...•
? #خاطرات_شهدا| #سنگر_خاطره
? کربلا این جاست…•
? شهید علی اصغر خنکدار موقه وداع، شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمیکرد. با این که همه بچهی ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آندو از همه تماشایی تر بود.
عملیات که میخواست آغاز شود. اصغر چهرهای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان از جا برخواست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد.
میگفت:
[ بچه ها من کربلا را میبینم…
آقا اباعبدالله را میبینم…]
از حرف هایش بهت زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود.
?راوی سید حبیب الله حسینی