کوهنوردی به وقت نماز
■ کوهنوردی به وقت نماز
آدمها همیشه راههای متفاوتی برای غلیظ کردن آرامش خونشان پیدا میکنند. این راه میتواند همنشینی در یک محفل یا معاشرت با یک دوست و یا رفتن به یک مکان خاص باشد. جایی که آدمها انگار فرصتی پیدا میکنند که با خود و خدایشان خلوتی داشته باشند و چیزی را درونشان پیدا کنند که شاید بزرگترین گمشده این روزهای زندگیشان باشد. نرگس یکی از همین آدمهاست کسی که خلوت خوش این روزهایش را در رفتن به کوه و فتح قله در نقاط مختلف کشور و با کوهنوردی پیداکرده است ؛ اما نرگس در این میان با عمده کوهنوردهایی دور و اطرافش یک تفاوت ویژه دارد؛ او لذت خلوت این روزهایش را با آیههای قرآنی که به قله میبرد با دیگران به اشتراک میگذارد. خلوتی که طبق گفته خودش کوه را برای او شبیه به یک عبادتگاه کرده است.
وقتی که میخواستم مرا پیدا نکنند:
خودش میگوید دوست دارد صدایش کنیم نرگس بانو. ماجرای کوهنورد شدنش به چیزی حدود سیزده 14سال قبل برمیگردد. اتفاقی که رقم خوردن آن با دو حادثه تلخ شروع شد انقدر تلخ که او را مجبور کرد تا روزی از روزهای عالم نوجوانی، خلوتش را بر دارد و کوههای دارآباد را نشانه بگیرد. کوهی که تا پیش از آن روز برای او مفهوم غریبهای بود.«من پدر و برادرم را به فاصله یک سال از دست دادم. احساسی که داشتم این بود که دلم میخواست گم باشم و کسی مرا پیدا نکند. خیلی غصه داشتم ، میخواستم از همهچیز دور باشم یا اصلاً نباشم.یک روز خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم به کوه بروم. از خانه بیرون زدم. راه را هم بلد نبودم. ماشین گرفتم و گفتم که میخواهم به کوه بروم. راننده هم من را به سمت کوههای دارآباد برد. نگهبان آنجا وقتی دید که من یک دختر تنها هستم راه را نشانم داد. به آنجا که رسیدم انقدر زیبایی و چیزهای خاص دیدم که فراموش کردم برای چه به اینجا آمده بودم.» نرگس آن روز تنها به دل کوه زده بود؛ جایی که به قول خودش تا به حال آن را ندیده بود.پس احساس ترس در چنین شرایطی اتفاق چندان غیر منتظره ای برایش نبود؛ ولی او درباره این احساس نظر متفاوتتری داشت.« آنجا هر بار برایم اتفاق تازهای میافتاد. انگار خدا من را میبرد تا تربیتم کند و از من یک انسان قوی بسازد، آن هم برای روزهای سخت بدون پدر بودن. تنها بودم ولی حس تنهایی و ترس از هیچ اتفاقی نداشتم، چون تصویری از اتفاقات بد در ذهن من کشیده نشده بود. من نمیترسیدم چون آن موقع چیزی از کوه و کوهنوردی نمیدانستم برای همین هم ترس برایم تعریف نشده بود.»