#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و سوم
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت بیست و سوم
رفقاى هيأتى اش مى گفتند وقت نمى كرد همه ی ده شب محرم را هيأت بيايد اما شب #روضه_على_اكبر (ع) ، هر طورى بود مى آمد….
اين مال روزهايى بود كه تمام وقتش در تهران وقف كارش و ميهمانانش (نيروهاى آموزشى از رزمندگان مقاومت) بود. اما محرم براى محمودرضا ، در سال هایی كه دوره دانشكده را مى گذراند (سالهاى ٨٢ تا ٨٦) جور ديگرى بود….
اين سال ها من هم دوباره دانشجو شده بودم و تهران بودم…
محمودرضا آن روزها مى رفت چيذر ، هيأت ، رزمندگان اسلام….
يك بار عصر زنگ زد گفت: امشب مى آيى؟ گفتم: درس دارم تو برو.
شب دوباره زنگ زد گفت: الان مى توانى بيايى يك جايى با هم برويم؟! دوباره داشت جايى مى رفت هيأت. گفتم: الان؟ كجا؟
گفت: من دارم مى روم #موج_الحسين (ع)". نمى دانم كجا بود ولى بعدا گفت من هر جا بروم آخرش بايد بروم آنجا!
دير وقت شروع مى شد ظاهرا.
اينها غير از مسجد ارك و يكى دو جاى ديگر بود كه اگر وقت پيدا مى كرد مى رفت. عاشورا هم كه ميشد، مى رفت فكه….
تهران، جز دو سه بار با هم هيأت نرفته بوديم اما دهه ی محرم اگر تبريز مى آمد با هم بوديم….
در يكى از اين دفعات، وسط هيأت كارى پيش آمد، من بلند شدم و رفتم. وقتى برگشتم، اواخر مجلس بود؛ حلقه اى تشكيل شده بود و داشتند شور مى زدند….
محمودرضا هم آن وسط بود….
حالش اما يكجور خاصى بود و مثل اين بود كه #روى_هواست و روى #زمين_سينه نمى زند….
حقاً محمودرضا هرچه پيدا كرد، بعد از #مسجد، #پاى_بساط_امام_حسين (ع) پيدا كرد.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….