#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و هفتم
12 خرداد 1398
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت بیست و هفتم
✨به_یاد_همرزم_و_رفیق_محمودرضا
✨شهید_مرتضی_مسیب_زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد….
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند….
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد….
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی….
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا… داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ ?
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم….?
و های های گریه کرد…..???
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….