#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و دوم
19 خرداد 1398
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت سی و دوم
مشتی بود . سنگ تمام می گذاشت….
بارها در خانه اش مهمانش شدم . معمولا دیر از سر کار میرسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم ، آخر شب….
گاهی هم با هم می رفتیم خانه . این جور مواقع در بین راه چند جا نگه می داشت و شیرینی یا میوه و آب میوه می خرید….
یک بار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد ، گفتم : ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی ؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم….
گفت : نمیشود ! نان و پنیر چیه ؛ من بخور هستم باید کباب بخورم ! می دانستم که شوخی میکند….
خودش بی تعلق بود . بارها میگفت : اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود….
اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم ، سنگ تمام می گذاشت و مفصل پذیرایی میکرد.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….