#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت شصت و دوم
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت شصت و دوم
وقتی خرداد سال شصت و نه زلزله ی رودبار و منجيل اتفاق افتاد ، محمودرضا ، هشت نه سال بیشتر نداشت….
با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند و قرار گذاشته بودند هر کدامشان بروند و چیزی از خانه بردارند و به محل جمع آوری کمک های مردمی ببرند و تحویل آن جا بدهند….
محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت و گفت که چون خانه های زلزله زده ها خراب شده و شب مجبورند بیرون بخوابند ، احتیاج به پتو و این چیزها دارند و برای همین می خواهد لحاف و تشک یا پتو ببرد برایشان….
دو تا پتوی آبی رنگ تقریبا قدیمی که تا آن روز استفاده نشده و نو باقی مانده بودند در خانه داشتیم که محمودرضا گفت یکی از آن ها را می برد….
اما مادرم مخالفت کرد و پيشنهاد داد کمک مالی بکنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند….
اما آن روز بعد از آمدن پدر ، محمودرضا تا شب چیزی از پدر درخواست نکرد….
چند وقت گذشت و یک روز متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتويی که حرفش بود در خانه نیست !!
وقتی محمودرضا فهمید مادر قضیه را فهمیده ؛ خودش آمد و به مادرم گفت که چون زلزله زده ها به کمک فوری احتياج داشتند ، آن روز نتوانسته تا عصر و آمدن پدر صبر کند برای همین پتو را بی خبر برداشته و برده به محل جمع آوری کمک ها تحویل داده !
انتظار داشت مادر دعوایش کند اما مادر گفت چون برای کمک به زلزله زده ها بوده ایرادی ندارد و به خیر گذشت .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….