#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و چهارم
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود و چهارم
اواخر آذر ١٣٦٠ بود….
يادم هست كه زن صاحب خانه می گفت : بچه را آورده اند خانه….
اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه ی بالا تا بچه را ببينم….
وارد اتاق كه شدم مادر بود و بچه ی توى بغلش و زن هاى همسايه و فاميل كه يک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند….
اين تنها تصويرى است كه از تولد محمودرضا به ياد دارم و هيچ وقت يادم نرفته….
٣٠ ديماه ٩٢ ، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم ، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز ، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه ، خبر شهادت محمودرضا را به مادرم برساند….
نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه ی پدر….
صداى گريه ی زن ها توى كوچه شنيده مى شد….
پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم….
مادر بود و زن هاى همسايه كه يک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند….
شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما این بار مادر بى محمودرضا بود….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….